این چه اسمیه؟ laugh یا پیغمبر این چه ایموجی مزخرفیه؟!!! اگه بلاگ بدونه کشخان یعنی چی می بنده در اینجا رو ولی همچنان فحش محبوبمه. (هرچند فراموشش کرده بودم و الان دلم خواست برم برای دکتری متون بخونم (ایموجی چشم قلبی))

 

سخته اینجا نوشتن چون با خودم عهد کرده بودم که تن ندم به چیزی که به زور ازم می خوان، اما الان به نوشتن احتیاج دارم. به مصرف کردن کلمات تلنبار شده از شنبه تا حالا!

 

امروز برای اشک های دو تا آدم شونه شدم! (چرا انقد علامت تعجب می ذاری سعا؟) امروز برای اشک های دو نفر شونه شدم، برای اعجوبه و لیلا. اعجوبه که احتمالا هورمون هاش به هم ریخته بودن ولی لیلا خیلی طفلکی بود. امروز تولدش بود و خب من که نمی دونستم، اما از صبح هی آه های جوندار می کشید و می گفت افسرده م، ز هم گفته که آدم ها شب تولدشون (یا روزش) چقدر افسرده و بدحالن، دیگه چه برسه به لیلا که بیشتر از دو برابر ز سن داره! (حتما اگر ز رو ببینه هم شوخی دردناک ِ "اگه به موقع ازدواج کرده بودم یه بچه این سنی داشتم" رو می کرد.) وقتی کیکش رسید و خواستیم غافلگیرش کنیم، درست همون لحظه، همون جا، بهش زنگ زدن. جواب آزمایش باباش اومده بود: سرطان معده.

قبلش پرسیده بودیم که داره گریه می کنه؟ و فائز گفت نه گریه ای نیست، اما دخترک گریه ای شد و من، من ِ کثیف، فقط فکر کردم که چقدر خوبه که هرگز لازم نیست نگران سرطان معده ی بابام باشم که اتفاقا مریضی قلبی هم داره.
 

انی وی

 

ز گفت اگه برات اهمیت نداشت بیشتر خراب می شد. بهش نگفتم که از توی تابستون که روز کلاسای مدرسه ی جدید افتاد به سه شنبه ها و دیدم که اردوی بچه ها هم سه شنبه س، پیش خودم فکر کردم که به! چه عالی! روز تولد ز می تونم ببینمش. زمان بندی من و دولت یه مقدار تداخل پیدا کرد ولی اونقدر صمیمانه به خاطرش شکرگذاری کرده بودم که حتی کلاس ز کنسل شده بوده!! ولی هرچی که هست نشد که اون زمانی که می خواستم اونجایی که دوست داشتم باشم، کادوش طوری نبود که بتونم با خودم بکشم اینور اونور وگرنه حراست دانشگاه تهران که از خودمونه!

یا نگفتم نرفته بودم که برای اون هدیه بخرم و در واقع رفته بودم برای خودم هدیه بخرم اما وقتی دیدم پسرک داره با مفتول ها ور می ره، به جهت سر به سر گذاشتن گفتم عکاس هم بلدی بسازی؟ و طرف ساخت و وقتی پیچش کرد اومدم حساب کنم که یه گل هم چپوند تو مسیر نگاه دوربین.

ولی گفتم که خواستم با یه کافه هماهنگ کنم ولی چون دیر به فکرم رسید، وقتی رسیدم که کافه ی مورد نظر دیدم که اون فضای چوبی دوست داشتنی میون دودها قابل نشستن نیست و وقت نشد که جای دیگه برم. به هر حال برام خیلی خیلی اهمیت داشت، بعد از خانواده م مهم ترین تولد هر ساله.

بیمار بودم، وقتی فهمیدم که رسیدم خونه و نتونستم از جام بلند شم، احتمالا اثر یک ساعت تمام توی سرما توی حیاط وایستادن تو روز آخر مدرسه ی جدید بود. به هر حال که باید رفتارم رو با ز درست کنم. "باید". مکتوب؟!

 

و شنبه. توی برف 40 دیقه رفتم تا ایستگاه مترو. پر از دلتنگی بودم و اضطراب و شادی. چند ساعت قبلش وقتی موهام خیس بود به خاطر این که توی حیاط با بچه ها برف بازی کرده بودم، توی آینه ی آسانسور خودم رو دیدم و یهو (برای اولین بار توی این همه سال زندگی) احساس کردم که زیبام! هر جوری بود خودم رو رسوندم که جشنواره و مطمئن نیستم اما فکر می کنم تنها کسی بودم توی اون جمع که وقتی رفتم روی سن، کسی نبود که ازم عکس بگیره یا کلا اهمیتی بهم بده، این بود که وقتی نشستم سر جام گریه کردم و اصلا احساس خوشحالی یا خوشبختی بهم دست نداد.

 

+ اصلا یادم نیست این اسم و آدرس رو چطوری اختراع کردم :دی احمقانه و زشت و تکرارین، اما فعلا حس عوض کردنش نیست.

++ یه قرار می خوام بذارم، برای 5 هفته! از شنبه؟ از شنبه!

مکتوب؟

:) چقدر می تونستم مسخره باشم!

توی ,رو ,ز ,هم ,  ,ولی ,کرده بودم ,کردم که ,بودم که ,بودم و ,فکر کردم

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یونولیت,یونولیت سقفی,شرکت مادفوم آکوستیک دیوار مشترک فروشگاه تجهیزات تاسیسات الوپکیج مجله اینترنتی بیست امیرحسین جنگی هر آنچه که نیاز دارید با بهترین قیمت از دیجی‌کالا بخرید! صندلی سینمایی و آمفی تئاتر سریر آسیا روانشناسی مشاوره حقوقی وکیل دات کام نوشتنی های زینب آقائی